لعنت بر جدایی.

ضد حال.

 

دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه بدهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت

دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون

روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان.

اسرار خنده

 

 

راستی كه قدیمی ها چه نیك و حكیمانه گفته اند كه: «خنده دوای هر درد بی درمانه». شاید هم بی دلیل نیست كه بزرگترها و ریش سفیدها با دیدن قیافه های اخمو و عبوس برخی افراد بویژه جوانان مدام به آنها می گویند: «بخند تا دنیا به روت بخنده».
شاید جالب باشد بدانید كه دانشمندان هم می گویند: خنده ها و قهقهه های چند دقیقه ای از ته دل روزانه به اندازه ورزش قایقرانی و پاروزنی برای سلامت روح و جسم مؤثر است. با این خنده ها فعالیت قلب و عروق بهتر می شود. امواج مغزی تغییر شكل پیدا كرده، احساس درد بیماران كم می شود.
خنده در عین حال ترشح هورمون های مربوط به استرس را نیز كم می كند.
نشاط، فعالیت سلول های كشنده را می كاهد و با خنده های واقعی بدن در برابر بیماری ها مقاوم می شود.
اما با این حال خیلی از آدم ها فرصت خندیدن را از خود می گیرند و با چهره های عبوس زندگی را به كام خود و اطرافیانشان تلخ می كنند.

.................................................................................ادامه دارد

ادامه نوشته

گروه نود و نه-99

 

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحالهستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید اینکار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پساز انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت ازفردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند

حکایت آن پسر عاشق!

یکی بود، یکی نبود. یک پسری بود در ولایات دور که هر شب خواب دختر شاه پریان را میدید

(توضيحات نگارنده: به علت نامناسب بودن لباس دختر شاه پریان و برخی مسایل ناموسی، از بيان

جزئيات خواب معذوریم). بعد از یه مدتی پدر و مادر پسر که دیدند وضع روحی و روانی پسرشان

حسابی خراب و قاطی شده است، او را پيش پير ولایت بردند. پير که قصة جوان را شنيد، کمی زارزار

دختر، پسر با حال، بيا » گریه کرد و بعد هم گفت که فیالفور برای او اکانتی بخرید و او را به چت روم

ببرید که اگر قرار باشد دختر شاه پریان جایی پيدایش بشود، تنها همان جاست و لاغير. خوانندهای « تو

که شما باشيد، پسر رفت و دختر شاه پریان را در چت روم موصوف پيدا کرد و برایش از عشق و

بدان و آگاه باش که » : عاشقی گفت! دختر شاه پریان این که شنيد، لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت

در کودکی و زمان شيرخوردگی من، پسری ٢ ساله با نام اصغر در همسایگیمان بود که عاشق و

معشوق همدیگر بودیم، دختر شاه پریان به اینجا که رسيد، چشمهایش پر از اشک شد و دوباره شروع

کرد به تعریف که: اصغر یک عاشق پاک باخته بود و هيچ وقت خدا نشد که به فکر سوء استفاده از من

بيفتد، تا اینکه یک روزی که مادرش او را با یک صابونی لب حوض گذاشته بود تا حمامش کند، یک

کلاغی به سمت حوض شيرجه رفت و به جای صابون، اصغر را به نوک گرفت و برد ... (توضيحات

14

نگارنده: معالوصف کلاغ مذکور دچار آستيگماتيسم بوده است!) پسر اشکهای دختر شاه پریان را پاک

کرد و گفت: بدان که برایم خيلی عزیزی و من تحمل ناراحتی تو را ندارم، پس هر نشانهای از اصغر داری

به من بده که من او را برایت پيدا خواهم کرد. دختر شاه پریان بلافاصله پاکت بزرگی از کيفش درآورد و

یک عکس رادیولوژی که در آن بود نشان پسر داد و گفت: این تنها یادگاری اصغر و عکسی از ناحيه کمر

است! حالا بشنو از اینجا که پسر تا عکس را دید، با تعجب گفت: عجباً، غریباً که مشابه همين

فرورفتگی و خالی که در مد پنجم این عکس هست را من هم دارم. و بعد از پرس و جو، معلوم شد که

پسر، همان اصغر است که او را کلاغ آورده و انداخته بوده در خانة پدر و مادر فعليش و آنها هم بزرگش

کردهاند. اما خواهر و برادر خواننده که شما باشيد، پسر برگشت و به دختر شاه پریان گفت: هيچ وقت

با تو ازدواج نخواهم کرد چرا که تو عاشق کودکی من بودی نه عاشق حال من! بعد هم برای دختر نامه-

ای نوشت که: امشب با طياره برای هميشه به ولایت دیگری سفر خواهم کرد. دختر شاه پریان که این

پيام را خواند، مثل فيلمهای هندی خودش را به فرودگاه رساند و یک راست رفت وسط باند هواپيما

خوابيد (توضيح نگارنده: مثل فيلمهای هندی یعنی چند بار در راه موتور به او زد، دو بار زیر تریلی رفت و

یکبار هم یک ماشين آسفالت کوبی از رویش رد شد!) بالاخره پسر هم بعد از چند ساعتی از هواپيما

پياده شد و رو کرد به دختر شاه پریان و گفت: بدان و آگاه باش که هرگز نمیتوانستم تو را ترک کنم و

من طاقت دوری از تو را ندارم. دختر شاه پریان تا این را شنيد، از شادی دق کرد و مرد. پسر هم تا

مدتی زارزار گریه کرد و بعد یک مرکز فوق تخصصی چشم پزشکی کلاغی باز کرد و بعد از آن هم رفت و

یک دختر شاه پریان دیگری پيدا کرد و با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند تا مردند.

ما از این داستان نتيجه میگيریم که اگر مردم عاشق نشوند، مشکل تأخير پروازهای سازمان

هواپيمایی کشوری نيز حل خواهد شد

(از وبلاگ" آش شله قلمکار")