روش پیامبر اعظم (ص)

 

رسول گرامى اسلام‏صلى الله علیه و آله روى فرش ساده و حصیر مى‏خوابید، كفش و لباس خود را وصله مى‏زد، گاهى كه به او توهین مى‏شد با تبسّم یا عفو برخورد مى‏نمود، شخصاً به بازار مى‏رفت و نیازمندى‏هاى خود را به خانه مى‏آورد و در كارهاى خانه كمك مىكرد.

«اَنس» مى‏گوید: سال‌ها در خانه پیامبرصلى الله علیه و آله بودم و هرگز از من انتقاد و گلایه‏اى نكرد. به دست خود شیر مى‏دوشید. به اطفال سلام مى‏كرد. دعوت برده‏ها را مى‏پذیرفت. از غذایى كه میل نداشت مذمّت نمى‏كرد. درباره مسواك و استفاده از عطر و به جاى آوردن غسل جمعه و اصلاح سر و صورت خود و پوشیدن لباس سفید، عنایت و دقّت خاصّى داشت.

در حال غذا خوردن به چیزى تكیه نمى‏داد تا در كنار نعمت‏هاى خدا قیافه متكبّرانه به خود نگیرد.

از حشمت‏هاى ظاهرى تنفّر داشت، لذا اجازه نمى‏داد كسى پشت سر او به عنوان همراه، راه بیفتد.

هرگاه سواره بود و كسى مى‏خواست دنبال او بیاید، مى‏فرمود: یكى از این سه كار را بكن یا جلوتر از من برو و من پشت سر تو بیایم یا من مى‏روم و شما بعداً بیایید و یا این كه دو نفرى سوار مركب مى‏شویم.

وقتى برخى از زنان پیامبر از او درخواست كردند كه از غنائم به دست آمده به ما هم بدهید و به او عرض كردند: تا كى وضع ما باید این قدر ساده باشد؟ پیامبر ناراحت شد و فرمود: زندگى من زندگى ساده‏اى است اگر مى‏خواهید با من زندگى كنید، صبر كنید و اگر نمى‏خواهید، من حاضرم شما را طلاق دهم.

یك بار وارد خانه دخترش فاطمه شد، دید او دستبندى به دست كرده و پرده جدیدى آویخته، پیامبر بدون آن كه حرف بزند برگشت. فاطمه زهرا علیهاالسلام متوجه قضیه شد و فوراً پرده و دستبند را خدمت پیامبر فرستاد و پیام داد كه به هر نحو صلاح مى‏دانید، به مصرف برسانید.

رسول خداصلى الله علیه و آله در حضور كسى لباس خود را از تن بیرون نمى‏كرد.

پیش كسى پاى خود را دراز نمى‏كرد. با گشاده‏رویى صحبت مى‏كرد و به همه افراد توجه مى‏فرمود.

گاهى براى فهماندن مطلب، آن را تا سه بار تكرار مى‏فرمود.

صدا زدن و جواب دادن او هر دو همراه با احترام بود، حتى نسبت به زنان و كودكان.

از بیماران عیادت و دلجویى مى‏كرد.

هنگام خروج از خانه، خود را آماده و زینت مى‏كرد.

نیكوكاران را پاداش مى‏داد، روزى شخصى را در حال نماز دید كه با جمله‏هایى بسیار پر مغز و زیبا با خداى متعال راز و نیاز مى‏كند. فرمود: نمازش كه تمام شد او را نزد من آورید. وقتى به حضور حضرت رسید، حضرت سكّه طلایى به او هدیه داد و فرمود: «و هبت لك الذهب لحسن ثنائك على الله»؛ چون حال خوشى داشتى و خدا را به نیكویى حمد و سپاس مى‏كردى این سكه را به تو بخشیدم.

هنگام خوردن آب و غذا، «بسم اللّه» و بعد از آن «الحمدللّه» مى‏گفت.

نمى‏نشست و بر نمى‏خاست جز با ذكر خدا.

روزى به كارگرى برخورد كه بر اثر كار بسیار پینه بر دست داشت، دست‏هاى او را در دست گرفت و بر آنها بوسه زد.

به اشخاصى كه مورد احترام واعتماد مردم بودند، احترام مى‏گذارد و گاهى مسئولیت امور را به همان شخص مورد نظر واگذار مى‏كرد.

نسبت به كارهاى نیك و بد بى تفاوت نبود بلكه هم اهل تشویق بود و هم اهل انتقاد.

به خاطر شدّت علاقه‏اى كه به هدایت مردم داشت به قدرى مى‏سوخت كه آیه نازل شد ما قرآن را نفرستادیم كه تو خود را به دردسر و مشقت اندازى: «ما انزلنا علیك القرآن لتشقى.»

در مجلس چنان با یك یك مردم گرم مى‏گرفت كه هر كدام خیال مى‏كردند نزدیك‏ترین افراد به پیامبرصلى الله علیه و آله تنها اوست.

گاهى بعضى از یاران آن حضرت از ایشان درخواست مى‏كردند كه به دشمنان خود نفرین كند اما او حاضر نمى‏شد و دعاى او این بود كه خداوندا! این مردم را هدایت فرما.

چون با كسى دست مى‏داد تا او دست پیامبر را رها نمى‏كرد. پیامبرصلى الله علیه و آله دست خود را عقب نمى‏كشید.

تا آنجا كه ممكن بود سائل را رد نمى‏كرد حتى روزى زنى فرزند خود را نزد پیامبرصلى الله علیه و آله فرستاد و گفت: به حضرت بگو پیراهن خود را به من عطا كن. فرزندش خدمت حضرت رفت و تقاضاى پیراهن نمود، پیامبر پیراهن خود را به او داد ولى آیه نازل شد كه: «لا تبسطها كل البسط»؛ حق ندارى هر چه دارى در راه خدا انفاق كنى.

وارد مجلس كه مى‏شد، در قسمت پائین مى‏نشست؛ هدیه را هر چند كم بود مى‏پذیرفت.

هرگاه یكى از مسلمانان و اصحاب خود را نمى‏دید فوراً سراغ او را مى‏گرفت و اگر در مسافرت بود برایش دعا مى‏كرد، و اگر مریض بود به عیادتش مى‏رفت.

در جلسات، دایره‏وار مى‏نشست كه بالا و پائین آن معلوم نباشد.

در اجراى قانون، میان هیچ كس فرقى نمى‏گذاشت و لذا وقتى یكى از یارانش واسطه شد كه قانون و حدّ خدا در مورد زنى از قبیله‏هاى معروف و سرشناس اجرا نشود، فرمود: به خدا سوگند اگر دخترم دزدى كند حد خدا را در مورد او جارى مى‏كنم و در اجراى قانون میان انسان‏ها هرگز فرقى نمى‏گذارم.

پیامبر درباره اُسرا و بردگان فوق‏العاده سفارش مى‏كرد. او با زن اسیرى ازدواج نمود كه این عمل سبب محبّت مردم به اُسرا و شخصیّت آنان شد. و به همین خاطر مسلمانان، بسیارى از اسیران را آزاد كردند. رسول‏ خداصلى الله علیه و آله مى‏فرمود: از همان لباس و غذاى خود به آنان بدهید و نام آنها را با كلمه جوانمرد صدا بزنید، تا احساس ناراحتى نكنند.

با غنى و فقیر یكسان برخورد مى‏نمود. در گفتگوها از جدال و سخنان غیر لازم خوددارى مى‏كرد. هرگز دنبال عیبجویى و بدگویىِ این و آن نبود و از قهقهه و خنده بلند دورى مى‏كرد.


خرم تویی ، گاوم تویی

 

 

« ظل السلطان » وقتي حکمران اصفهان بود، « حسينقلي خان بختياري » را كه يكي از سران ايل بختياري بود به اصفهان دعوت كرد .
روزی كه حكمران و ميهمان  با جمعي از بزرگان شهر در تالار قصر نشسته بودند ، كردي از اتباع حسينقلي خان با سرو پاي برهنه وارد شد و سلام كرد .
خان سر بلند كرد و چون وضع او را ديد ، خشمگين شد و گفت : براي چه به شهر آمده اي ؟ مرد لر گفت : براي زيارت شما  !
خان گفت : احمق ،خر و گاو و گوسفندها را رها كرده و چندين فرسنگ راه را پياده آمده اي مرا زيارت كني !
مرد لر تعظيمي كرد و گفت : « خان ! خرم تويي ، گاوم تويي‌،‌ گوسفندم تويي »

کل تاریخ جهان در 3 کلمه!!!

 

جواني سعادتمند به قدرت رسيد و چون بي اندازه شوق داشت که به تاريخ دنيا و گذشت كار جهان آشنا بشود از مردي پر تجربه خواست كه خلاصه اي از تاريخ عالم را براي او تدوين كند تا هر وقت فراغتي دارد آن را مطالعه نمايد  
مرد مورخ ، اطاعت كرد و بعد از 10 سال با يك قطار شتركه بر پشت هر يك از آنها ده ها جلد كتاب قطور و سنگين بود به حضور شاه رسيد و گفت اين مجلدات خلاصه از تاريخ جهان است و از اين خلاصه تر كردن آن ميسر نبود .
شاه از ديدن آن همه كتاب بزرگ به وحشت امان آمد وگفت من با اين مشغله هايي ، كه در كار سلطنت دارم هرگز به خواندن آنها موفق نخواهم شد ، ولي چون تشنه دانستن خلاصه تاريخ دنيا هستم تقاضا دارم كه باز هم آن را خلاصه كني و از آن چيزي ترتيب دهي كه وقت من به خواندن آن وفا كند و معرفتي كه طالب آنم ، مرا حاصل آيد .
دانشمند كه جز فرمانبرداري چاره اي نداشت به خانه بازگشت و بعد از چندين سال در حالي كه قدش چون كمان خميده و برف پيري بر سر و رويش نشته بود با دو جلد كتاب متوسط الحجم به خدمت پادشاه رسيد و آنها را تقديم كرد . شاه كه بر اثر مشغله زياد و ملالت روزگار ف نشاط گذشته خود را از دسته داده بود و بر لب بام بودن آفتاب عمر خود را احساس مي كرد به پيره مرد گفت ، كه ديگر ايام حيات من معدود است و اميد آنكه به مطالعه اين دو جلد كتاب هم برسم ، در پيش نيست و افسوس مي خورم كه مي ميرم و از دانستن خلاصه تاريخ جهان محروم مي مانم ؛ اگر عنايت و لطفي شود كه ازاين خلاصه تر چيزي در دسترس من بگذاري آبي بر آتش سوزان درون من ريخته اي و نفسي را در اين ايام آخر حيات ، آسوده خاطر ساخته اي . پيرمرد مورخ ، باز اطاعت كرد و بعد از 1 سال عصا زنتن و افتان و خيزان خود را به خدمت شه رساند و يك جلد كتاب كوچك كه آخرين خلاصه تاريخ عالم بود به حضور شاه آورد در حالي كه شاه به علت بيماري گوناگون و لاعلاج بر بالين اختضار بود . شاه محتضر به زحمت چشم باز كرد و پير مرد و كتاب كوچك او راديد و گفت : افسوس كه ديگر دقايق آخر عمر من است و مجال آنكه حتي چشمم بر يك صفحه بيفتد فراهم نيست ، اي پير مرد روشن ضمير جاي هزار دريغ است كه مردم و بلاخره خلاصه سرگذشت ابناي بشر را ندانستم ! آيا اين سرگذشت را نمي شود در چند كلمه خلاصه كني تا من از دار دنيا بي نصيب نرفته باشم ؟ پير مرد مورخ ، كه شاه را در ان حال ديد و تضرع و تمناي اور ار مشاهده كرد گفت : حال كه اصراري در اين باب هست ، تاريخ نوع بشر را در يك جمله مختصر مي كنم :
 « آمدند و رنج بردند و مردند !»

 برگرفته از: www.yadeyar.ir

کریم خان زند و مرد دروغگو!!

 

کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد.

یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت. او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.

شاه (که خود را وکیل الرعایا می نامید) دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.

کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: ((من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف ،‌بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم در عالم خواب و رویا ، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت که ابوالوکیل پدر کریم خان هستم . آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم. از خواب که بیدار شدم ،‌خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد. این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود.))

مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده ، دنبال د‍ژخیم می گردد. موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد. درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد.

کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود ، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند. هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: ((مردک پدر سوخته ! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند ومقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟ اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری))

مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد

کج دارو مریز ای مریض!!!

 

  • چند وقت پیش از یکی از دوستان، گزاره ای خبری شنیدم و کلی خندیدم... ایشون در مورد شخص ثالثی صحبت میکرد و میگفت : « آره ! بیچاره فلانی! دیشب حالش بد شده بود بردنش بیمارستان! الآنم بخش cpu بستریه »... البته من بهش نگفتم که « مجید! دلبندم! cpu واحد پردازش مرکزی کامپیوتره، و اسم بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان ccu  هست نه cpu» ... ولی بهتره در بکارگیری لغات خارجی که معادل سهل و روان فارسی نداره بیشتر دقت کنیم تا واژه ها رو بجای هم، لپی لپی اشتباه نکنیم... البته این فرهنگستان ادب ما هم برای خودش داستانی داره!. گاهی لغاتی که بصورت جایگزین برای کلمات خارجی معرفی میکنن، از اصل کلمه خیلی سخت تره و اصولاً واژه ها برای کلماتی باید تولید بشه که جدیده ...آخه این ملت رو اگه بکشی هم به " هلیکوپتر" نمیگن "چرخبال"!... بعضی جاها هم که آدم به هوشمندی مسؤلین فرهنگستان ادب بصورت جدی شک میکنه. اونجا که بجای واژه ساده و روان و راحتِ " ایمیل"؛ میگن، بنویسین و بخونین : " پست الکترونیک"! ( کلمه جایگزینی که مثلاً بجای یک کلمه انگلیسی میشینه ولی خودش هم صددرصد انگلیسیه: electronic post)
  • گاهی از روی تعجیل در حرف زدن و گاه بر اثر سهل انگاری، پیش میاد که کلماتِ ترکیبی رو جابجا میگیم... چندی پیش توسط یکی از دوستانم چنین اشتباهی رخ داد:
    « کارت سوختمند هوش! »
  • برخی واژه ها بین مردم به شکل اولین نامی که از اون چیز دیده اند مصطلح شده و پس از سالها هنوزم ازش استفاده میشه... مثلاً اولین چای کیسه ای که وارد ایران شده اسمش "لیپتون" [Lipton] بوده و ما هنوزم خیلی وقتا به چای کیسه ای میگیم چای لیپتون!... همینطوره در مورد " دستمال کاغذی " که خیلی از ماها به اسم اولین مارکی که ازش دیدیم صداش میکنیم.: " کلینکس"[cleanex]...
  • حتماً تابحال شنیدید کسی به اجداد کسی فحش بده!... مثلاً میگن :« فلانــــی غلط کرده با " جدّ و آبادش" »... واضحــــــــــــه که این اصطــــلاح بصورت " جد و آباء " درسته؛ یعنــــــی " اجداد و پدران" و " جد و آباد " که هیچ ربطی به عمران و آبادانی نداره، در واقع یک غلط مصطلحه!
  • تا بحال فکر کردین واژه وزین " آفتابه" که کاربردش در دستشوییـــــه، چه ربطـــــی به " آفتاب" داره؟...  درست حدس زدین، شکل  درستِ این کلمــــــــه ؛   " آبتابه" است و نه " آفتابه"!
  • گاهی برخی کلمات بدلیل سهولت در تلفظ ، جای واژه اصلی رو میگیرن...  مثلاً کلمه "ملافه" که بدلیل آسانی ، جای اصل کلمه رو که "ملحفه " ( هم خانواده "لحاف") است گرفته ولی لااقل بهتره که در نوشتن، شکل صحیح کلمه رو رعایت کنیم...
  •  بعضی وقتا، وقتی میخوایم به کسی بگیم که اینکار، تو رو دچار و مشمول گناه میکنه؛ از اصطلاح "مشمول ذمّه" استفاده میکنیم. بیان و نوشتن این عبارت به همون شکلی درسته که من نوشتم ولی گاهاً برخی از دوستان اون رو بصورت "مشغول ذمه " یــــــا "مَشغُل ذمه" یا عبارات دیگری با استفاده از "ضِمّه" بجای "ذِمّه" بکار میگیرن و گاه در زبان و گویش ترکی، اون رو " شول ذِمّه" هم میگن که همگی نادرستند...
  • وقتی کسی رو در حالت بلاتکلیفی و تضاد قرار میدیم؛ مثل اینه که بهش میگیم ظرفِ آبی رو بصورت کج، نگهدار ولی مواظب باش تا محتویاتش بیرون نریزه!... در این حالت از اصطلاح "کجدار و مریز" استفاده میکنن که معمولاً در نوشتار، بصورت غلط رایجِ "کجدار و مریض!" یا "کژدار و مریض!" بکار برده میشه که مفهوم درستی نداره... شاعر هم در بیان این مفهوم، تمثیل زیبایی داره:
    « یا رب تو جمال آن مَهِ مهر انگیز
       آراسته ای به سنبل عنبر بیـــز
      پس حکم کنی که در وی منگـر
      این حکم چنان بُوَد که "کجدار و مریز" »
  • برگرفته: وبلاگ اینجا چراغی روشن است.

    اربعین.

     

    برای هر بلا آماده بودم
    چو کوهی روی پا استاده بودم
    اگر قرآن نمی خواندی برایم
    کنار نیزه ات جان داده بودم

    درویش خر یا خر درویش!!

     

    روزی بود و روزگاری.یك درویش صوفی بود و یك خر داشت كه بر آن سوار می شد از این آبادی به آن آبادی سفر می كرد.روز ها مشغول گردش بود و شبها اگر به خرابه ای میرسید در آنجا با درویشان به سر می برد.درویش علاوه بر لباس ساده ی تنش از مال دنیا همین یك خر را داشت كه با او سفر می كرد.روزی درویش از بیابانی گذر كرده بود و خسته و كوفته با خرش به دهی رسید.از مردم سراغ خرابات شهر را گرفت و انها باغی را به او نشان دادند.درویش به آنجا رفت و دیدگروهی از صوفیان و فقیران در آنجا هستند.درویش خر خود را به طویله برد و او را به نگهبان آنجا سپرد و به مجلس درویشان وارد شد.در میان آنان آدمهای جور و واجوری بوداز درویشان خسته و فقیران دل شكسته ورندان(دزدان)زبان بسته.اهل خرابه به درویش خوشامد گفتند ولی دزدان كه دیده بودند درویش غریب خری همراه دارد و آن را به طویله برده بیش از همه از دیداردرویش خوشحال شدند و به او احترام گذاشتند.آنها كه منتظر چنین فرصتی بودند كه غریبی وارد شود و چیزی همراه داشته باشد تا با آن وسیله ی عیش ونوش راه بیندازند بعد از احترام درویش یكسر به طویله رفته خر را برداشتند وخر بیچاره را به غریبه ای در كوچه فروختند و با پول خر به افتخار مهمان جدید  همه ی حاضران را شادی و صفا دعوت كردند و همه گفتند:"صفای قدم درویش را عشق است."درویش از این مهمان نوازی بسیار خوشحال شد و حاضران شام سنگین و رنگینی نوش جان كردند و به رسم درویشان جشنی گرفتند و تعارف ها و خوشامد ها بود كه از هر طرف نثار درویش میشد.آنها كم كم شروع كردند به شعر خواندن و پا كوبی و رقصیدن.در این موقع با اشاره ی دزدان مطرب كه از موضوع با خبر بود شروع كرد به خواندن:

    شادی آمد غصه از خاطر برفت                         خر برفت و خر برفت و خر برفت

    خلاصه كل مجلس با هم می خواندند:خر برفت و خر برفت و خر برفت.درویش هم كه گمان می كرد "خر برفت"داستانی محلی است او هم از همه بلند تر شروع كرد به خواندن"خر برفت و خر برفت"یكی دو ساعت بعد همه خوابیدند.فردا صبح زود همه ی اهل خرابه رفتند پی كارشان و درویش دیرتر از همه بیدار شد.آماده ی رفتن كه شد بی خبر از همه جا رفت خر خود را بردارد و برود كه دید خر نیست.با خود گفت:حتما نگهبان طویله او را لب چشمه برده است اما وقتی نگهبان آمد خری با وی نبود.درویش گفت:پس خر من كو.خادم قیافه ی مسخره ای به خود گرفت و گفت:كدام  خر؟ آن را كه فروختیم.درویش بر سر خود زد و گفت:وای!خر من.چه كسی به تو اجازه داد كه خرم را بفروشی؟خادم گفت:من نفروختم.دزدان فروختند.درویش گفت:تو چرا خر را به آنها دادی؟گفت:آخر من زورم به آنها نمی رسید آنها ده نفر بودند و مرا ترساندند و گفتند خر را می بریم و اگر هم حرفی بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.من هم از ترس جان ساكت شدم.دو نفر هم این جا گذاشتند تا من به مجلس نیایم.ولی بعد از دو ساعت كه مجلس گرم شد و كسی به كسی نبود تصمیم گرفتم تو را با خبر كنم ولی وقتی آمدم دیدم خودت بیش از دیگران شلوغ كرده ای و از رفتن خر خوشحالی و می رقصی و فریاد می زنی خر برفت و خر برفت.من هم گفتم درویش مردی عارف است و از شادی درویشان خوشحال و از فروختن خر راضی.اگر تو به جای من بودی چه می گفتی؟درویش گفت:راست می گویی تقصیر از خودم است كه ندانسته از رفتار آنها تقلید كردم.تقلید كوركورانه ی من بود كه ترا هم به اشتباه انداخت.اگر خودم سرود رندان را از همه باذوق تر نمی خواندم خرم از دستم نمیرفت.

    خلق را تقلیدشان بر باد داد        ای دوصد لعنت بر این تقلید باد