دروغ بزرگ!

 

دروغ بزرگ (به آلمانی: Große Lüge)، اصطلاح و تکنیکی است در پروپاگاندا، که اولین بار آدولف هیتلر از آن استفاده کرد و نمایندهٔ تکنیکی تبلیغاتی در دنیای سیاست است.

آدولف هیتلر در کتاب نبرد من، می‌گوید مردم شکست آلمان در جنگ جهانی اول را به این دلیل پذیرفتند که یهودی‌های دارای نفوذ در مطبوعات از این تکنیک استفاده کردند. از نظر او این روش مستلزم آن است که دروغ چنان عظیم باشد که هیچ کس باور نکند که «کسی آنقدر گستاخ باشد که چنین بی‌شرمانه حقیقت را تحریف کند». اولین مورد استفادهٔ دروغ بزرگ در این جملهٔ معروف او مستند شده است: «در دروغ بزرگ همواره نیروی قابل باور بودن موجود است.»

بعدها یوزف گوبلز که وزیر تبلیغات هیتلر بود این تئوری را با کمی تغییر بدین گونه بیان کرد که دروغ بزرگ یکی از روش‌های تبلیغاتی مورد استفادهٔ انگلستان است که دروغ بزرگی می‌گویند و در ضمن تحت هر شرایطی بر صحت آن پافشاری می‌کنند

شایع است که گوبلز روایت خود از روش دروغ بزرگ را بدون نسبت دادن آن به یهودی‌ها و یا متفقین مورد استفاده قرار می‌داد. این روایت بدون منبع شایع‌ترین نمونهٔ استفاده از دروغ بزرگ است و بر اساس آن معمولاً فرض گفته می‌شود که گوبلز خود مبدع تکنیک دروغ بزرگ بوده است.

در صفحهٔ ۵۱ گزارشی که از طرف دفتر خدمات استراتژیک ایالات متحده در مورد شرح حال روحی هیتلر منتشر شده بود چنین آمده است:

((اولین قانون او این است که هیچ‌وقت نگذارید مردم دلسرد شوند، هیچ‌وقت خطا و تقصیری را نپذیرید، هیچ‌وقت تصدیق نکنید که دشمن ممکن است صفت خوبی داشته باشد، هیچ‌وقت جایی برای جایگزین باقی نگذارید، در آن واحد روی یک دشمن متمرکز شوید و تقصیر هر اتفاق بدی را بر گردن او بیاندازید. مردم دروغ بزرگ را زودتر از دروغ کوچک باور می‌کنند و اگر دروغی را مکرراً تکرار کنید، دیر یا زود آن را باور خواهند کرد.))

:ویکی پدیا

مرگ پایان کبوتر نیست.

در گذشت استاد عزیز و هنر مند گرامی (( حاج محمد رمضانی)) تسلیت باد.

وصیت نامه حسین پناهی.( روحش شاد)

 

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

جوان ترین بازنشسته ایران!

 

چندی پیش وقتی در روز بازنشستگان قراری داشتیم و متوجه شدیم یكی از هموطنان عزیزمان دقیقا در روز اول دی‌ماه ورود به 30 سالگی بازنشسته شدنش را جشن خواهد گرفت و جالب اینكه این هموطن عزیز اخیرا 56 ساله شده اتعجب كردیم چون وی در 27 سالگی بازنشسته شده‌اند و هم اینك حدود 30 سال است كه بازنشسته شده است!

دوران كودكی

سیدناصر كاظمی اصل در سال 1333 در تهران به دنیا آمد. پدرش در كارخانه ورامین مشغول كار بود و مادرش خانه‌دار. «فرزند دوم، ولی‌ پسر ارشد خانواده‌ هستم و دارای سه برادر و دو خواهر می‌‌باشم.»

 

خدمت در ارتش

بعد از به پایان رساندن مقاطع تحصیلی در سال 1354 در 21 سالگی وارد دانشكده افسری شدم و از همان زمان، خدمتم در ارتش آغاز شد. در سال 1359 هم موفق به اخذ مدرك لیسانس‌علوم‌ از دانشكده افسری شدم، البته در این مدت یعنی شش سال در نیروی هوایی ارتش جمهوری‌اسلامی ایران در پدافند هوایی خدمتگزار بوده‌ام. در دوران فوق پیروزی انقلاب‌اسلامی یكی از مهم‌ترین رویدادهای دهه 50 و در عین حال سخت‌ترین دوران من و تمامی همكاران من در تمام یگان‌های ارتشی بود، ولی به سرانجام رسیدن این اتفاق باعث خوشحالی همه ما شد. ضمن این‌كه برادر كوچكترم سیدحمید هم در نیروی‌زمینی ارتش جمهوری‌اسلامی ایران خدمت كرده و او هم در تمام مدت هشت سال جنگ تحمیلی در میادین نبرد حق علیه باطل انجام وظیفه كرده است.

حضور در جبهه‌های جنگ

پس از اتمام تحصیلات به صورت داوطلبانه وارد جبهه‌های جنگ شدم كه یكی از افتخارات زندگی من بوده است. حضور در جبهه لحظه به لحظه آتش عشق و اشتیاق بود. ولی با لحظات تلخ و شیرین همراه بود! دوران جبهه برای من با این‌كه مدت كوتاهی بود ولی دوران طلایی زندگی‌ام محسوب می‌‌شود.

علی‌رغم این‌كه قصد داشتم تا آخرین لحظه‌های جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور داشته باشم ولی با گذشت مدتی از حضورم در جبهه‌ مورد حمله دشمن قرار گرفته و از ناحیه پا آسیب دیده و از ناحیه دست جانباز شدم.

دوران بازنشستگی

در همان سال یعنی در سال 1360 با اعلام جانباز شدن من حكم بازنشستگی‌ام هم صادر شد و به دلیل مجروحیت و صلاحدید عزیزان بنده رسما بازنشسته نیروی‌هوایی ارتش جمهوری‌اسلامی ایران شدم و هم این‌كه سرهنگ بازنشسته ارتش هستم. در سال 1360 من 27 ساله بودم، تا قبل از این فكر نمی‌‌كردم كه جوان‌ترین بازنشسته كشورم باشم ولی حالا متوجه شدم كه تاكنون هیچ‌كس نشنیده كه شخصی در سن 27 سالگی بازنشسته شود. یعنی در اصل باید هر شخص سه سال قبل از به دنیا آمدنش شاغل شود تا بتواند در این سن بازنشسته شود. من دقیقا در تاریخ اول دی ماه 1389 وارد سی‌امین سال بازنشستگی‌ام شده و در بدو ورود به این سال متوجه این ركورد كه سال‌ها از آن بی‌‌اطلاع بودم شدم.

ازدواج

بعد از تمام این قضایا و چند ماه بعد از بازنشسته شدن در سال 1361 با خانم نفیسه استعلاجی ازدواج كردم. همسرم نسبت فامیلی دوری با من داشت و اهل سرزمین چشمه‌های بهشتی یعنی اردبیل است. پدر و مادرم هم متولد اردبیل هستند، البته ما، اصالتا آذری هستیم ولی من، خواهر و برادرانم متولد تهران می‌‌باشیم. در سال 1362 فرزند اولم سپیده به دنیا آمد و در سال 1371 پسرم امیر متولد شد. خدا راشاكرم كه خانواده فوق‌العاده‌ای به من داده و من از زندگی‌ام بسیار راضی هستم. پدر و مادرم هم در قید حیات بوده و 82 سال سن دارند. همیشه از پدر و مادرم هم بابت زحماتی كه برایم كشیده‌اند متشكرم. حضور من و برادرم در جبهه‌های جنگ استرس زیادی را برای مادرم به جا می‌‌گذاشت ولی او همیشه از این دوران به خوبی یاد می‌‌كند و تمام خاطرات آن دوران را با عشق و علاقه بازگو می‌‌كند...

داستان بچه گربه ها و محسن قرائتی!!!  (خنده به سبک دینی)

 

علینقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در دكان پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.

آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر قلچماق هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. او یعنی پدر آقا محسن، در اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم به قرائتی می شناختندش؛ همان لقبی كه با صدور شناسنامه به عنوان فامیل برایش ثبت شد.

علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه توز بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علینقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علینقی در گونی را باز كرد.

11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاتی شد. كنار كعبه سیاه نشسته بود و دستانش به دعا بلند؛ «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».

خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علینقی داد كه اولین شان همین آقا محسن قرائتی بود.

.................................................................

ادامه نوشته